زيبايي شبانه

حميد پارسا
h_parsa@hotmail.com

زيبايي شبانه


حميد پارسا

قصه‌اي كه مي‌خواهم بگويم راجع به زني است كه شبها زيبا بود.
او روزها زندگي مي‌كرد و شبها به طرز شگفت انگيزي زيبا مي‌شد.
روزها صبحانه مي‌خورد، سركار مي‌رفت، ناهار مي‌خورد، مطالعه مي‌كرد، تلويزيون تماشا مي‌كرد، موسيقي گوش مي‌داد، شام مي‌خورد و گاهي اوقات سعي مي‌كرد از روي كتاب آشپزي چيزهاي جديدي ياد بگيرد؛ ولي شبها به يك زيبايي افسانه‌اي دست پيدا مي‌كرد.
اغلب اوقات مسواك زدنش دو ساعت و نيم طول مي‌كشيد، نيم ساعت براي مسواك و نخ دندان و بعد دو ساعت محو تماشاي خودش مي‌شد.
زن شبها شگفت‌زده به چهره خودش خيره مي‌شد و از اين همه زيبايي تعجب مي‌كرد و سردرگم مي‌شد كه بايد با اين همه زيبايي چه كار كند. او بدش نمي‌آمد كه زيبايي‌اش را تحسين كنند ولي روزها كه با مردم سروكار داشت زيبا نبود، و شبها عادت به ميهماني رفتن نداشت. در واقع كسي نبود كه او را به يك ميهماني شبانه دعوت كند. اغلب مردم به او نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند او از آن دسته خانم‌هايي نيست كه بخواهد در يك ميهماني شب شركت كند، و به سادگي از او كه هيچگونه امتيازي براي شركت در يك ميهماني شبانه نداشت مي‌گذشتند.
زن واقعاً سردرگم بود كه اين زيبايي بي حد و اندازه براي چيست.
از اين كه نمي‌تواند زيبايي‌اش را به كسي نشان بدهد و مورد تحسين قرار گيرد، كلافه بود. بعضي از روزها تصميم مي‌گرفت از كنار اين زيبايي بي تفاوت بگذرد ولي اين تصميم را تنها مي‌توانست روزها بگيرد، اوقاتي كه وقتي در آيينه به خودش نگاه مي‌كرد حقيقتاً نمي‌توانست تصور كند كه شبها تا چه اندازه زيبا بوده است. و شبها كه مجدداً در برابر آيينه قرار مي‌گرفت، مثل هميشه از زيبايي خودش غافلگير مي‌شد و براي درخشش بي‌تاب تر. فكر اينكه در آينده كهولت سن اين زيبايي را از او خواهد گرفت، او را وحشتزده مي‌كرد. تا اينكه يك شب تصميم گرفت از چهره‌ خودش تصاويري تهيه كند، و يك يادگار جاودانه داشته باشد. فردا صبح با عكاسي تماس گرفت و براي آن شب قرار گذاشت در حالي كه به عكاس گوشزد مي‌كرد خواستار فيلم ودوربيني با بهترين كيفيت است حتي تلميحاً اشاره كرد كه تمايل به گرفتن عكس‌هايي با كيفيت عكس‌هاي تبليغاتي هنرپيشه‌ها دارد.
براي شب يك پيراهن سياه، ساده و بلند پوشيد، نمي‌خواست در عكس چيزي غير از زيبايي او وجود داشته باشد، هرچند لباس يك ملكه هم در برابر زيبايي او بيشتر از پلاس كهنه يك گدا جلوه نداشت.
شب عكاس به آدرسي كه به او داده شده بود مراجعه كرد، در خانه باز بود، چند بار زن را صدا زد و بعد وارد اتاقي شد كه اثاثيه آن در گوشه‌اي جمع شده بود. زن از اتاق نيمه تاريكي بيرون آمد و با لبخند به عكاس سلام كرد. به دقت به چهره عكاس خيره شد تا مطمئن شود كه زيبايي او چيزي بيشتر از يك توهم شبانه است. نتيجه غيرقابل پيش‌بيني بود. عكاس مات و مبهوت با چشماني وحشت‌زده به زن خيره شده بود، و به سختي توانست جواب سلام زن را بدهد آنهم با صدايي فوق‌العاده آهسته. ظاهراً مي‌ترسيد هرگونه صداي بلند و ناهنجاري رويايي را كه در برابر او ايستاده بود از بين ببرد مانند يك حباب.
عكاس آن شب پنج ساعت تمام عكاسي كرد و براي هر عكس دقت فراواني به خرج داد. آنقدر با وسواس كار كرد كه هنگامي كه به خانه برگشت، هنگامي كه هوا داشت كم‌كم روشن مي‌شد، تنها كاري كه توانست انجام بدهد اين بود كه دوربين را جاي امني بگذارد. بعد به چنان خواب عميقي فرو رفت كه حتي نتوانست خواب ببيند.
روز بعد عكاس بعد از بيدار شدن ساير كارهايش را تعطيل كرد و بعد با همان وسواس كشنده شروع به ظاهر كردن عكس‌ها كرد. يك نسخه از تمام عكس‌ها را براي خودش نگه داشت و بقيه را در پاكتي بزرگ و آبي رنگ گذاشت.
روزي كه براي تحويل عكس‌ها با زن قرار داشت صبح زود بيدار شد و بيست و چهار بار تمرين كرد تا روشي خوب براي تحويل عكس‌ها به زن پيدا كند.
جلوي در خانه كه اين بار ديگر باز نبود، نفس عميقي كشيد و بعد از فشار دادن زنگ منتظر شد زن در را باز كرد در حاليكه لبخند مي‌زد به عكاس سلام كرد. عكاس نيز با لبخندي جواب سلام زن را داد و در حالي كه بي‌تابانه درون خانه سرك مي‌كشيد، گفت:
من بايد اين عكس‌ها را به خانم تحويل بدهم.
زن مكثي كرد و بعد خشكش زد و به اندازه جهنم سرد شد.
عكاس خيال كرد كه زن نشنيده است و دوباره حرفش را تكرار كرد. زن به آرامي و خشكي يك مرده اولين چيزهايي را كه به ذهنش مي‌رسيد به زبان آورد: خانم براي يك مسافرت چند ماهه رفته‌اند، من بايد عكس‌ها را از شما تحويل بگيرم.
عكاس با حسرتي عظيم و به سختي عكس‌ها را تحويل داد و رفت. زن در را بست، وارد خانه شد. پاكت عكس‌ها را پرتاب كرد و خودش روي تخت افتاد، صورتش را در بالش فرو برد و تمام روز همانطور ماند تا خوابش برد. ظاهراً شب گريه كرده بود چون صبح وقتي بيدار شد بالشش خيس بود. صبح زن بدون اينكه عكس‌ها را از پاكت در آورد آنها را روي شعله گاز سوزاند، آيينه‌ها را شكست و خورده‌هايش را در سطل زباله ريخت. از آن به بعد شب‌ها دو، سه ساعت زودتر مي‌خوابيد و هنوز شش ماه نشده بود كه به كلي فراموش كرد كه در بازه‌هايي از يك شبانه روز به چه طرز غيرقابل باوري زيبا مي‌شد.
عكاس هم كه اتفاقاً يك مرد بود، هيچوقت ازدواج نكرد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30048< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي